هیچ بچهای به ذهنش نمیرسد که 15 یا 20 سال بعد یک روز تنها توی اتاقی نشسته باشد و چند روز قبلش هیچکسی را ندیده باشد و چند روز بعدش هم قرار نباشد که ببیند؛ و بعد یکهو یاد سبزی هایی که توی سبد های پلاستیکی رنگارنگ روی سفره میچیدند بیفتد و حسرت بخورد.
یا اینکه دلش برای مزهی آشی که هروقت میپرسید شام چی داریم و آن را به عنوان جواب میشنید ترش میکرد و ونگ ونگ راه میانداخت که «اااااااااااه بازم آش!»، تنگ بشود. و نه فقط مزهاش، بلکه حتی گرمایش و حتی دقیقا همان، خودِ دقیقِ همان ارتعاش هایی که اصابت کفگیر بلند فلزی مادر مربوط به بزرگ حرف با ته دیگ ایجاد میکرد و صدای قژ قژی که دیگر تکرار نخواهد شد.
برای آن دالان توی حیاط که آن موقع طی کردنش بیشتر از چند قدم طول میکشید،
یا اصلا برای موهای مادر مربوط به بزرگ حرف که حنایی بودند و دیگر نیستند و نخواهند شد!
اصلا مگر میشد حدس زد که روزی دل کسی مفهوم انتزاعی «کوچک بودن دست هایش در برابر صورت بقیه» و آن تجربه ای که دیگر حسابی آن انتهاهای ذهن چال شده را یاد کند و همه وجودش مملو از غم بشود؟
مگر میشد آن موقع دانست که یک روزی قرار است برسد، که موقع رفتن، دیگر برای جدا شدنت از همبازی همیشگی زیر گریه نزنی؟
یا مثلا کی فکرش را میکرد که یک روز بتوانی توی همان دستشویی طبقه بالا که به تو گفته بودند جن دارد بروی و برای دستشویی کردن، بدون عجله بنشینی و کارت را بکنی و از هیچ چیز هم نترسی؟
نان های بربری کهنه را بگو!
یادم میآید که میخوردمشان و دوستشان هم داشتم و اصلا خبر نداشتم که این تفاوت مزه بخاطر کهنگیست و اگر کسی نمیگفت، روحم هم خبردار نمیشد که این چیز بدیست!
از کجا میشد فهمید که، یک بعد از ظهر از راه خواهد رسید که با دلهره منتظر مادرت ننشسته باشی و دیدن آن کسی که چند دقیقه تأخیرش روح از تنت بیرون میکرد را برای هر چند ماه یکبار توقع کنی.
و هیچ بچهای وجود ندارد که بداند، یک روز قرار است همه چیز انقدر سیاه و سفید شود، این همه رنگ رنگ ها و خوشی ها کم شوند، این همه سفره های شامش بی مزه شوند و این همه دلت تنگ بشود.
تنگ بشود برای روزهایی که، به جوان هایی که از این قبیل متن ها مینوشتند میخندیدی و با خودت میگفتی این کلهپوکی ها به سراغ تو نخواهند آمد و این آینده است که از همه چیز جالب تر است.
و تنگ بشود برای کسانی که دوستشان میداشتی اما نمیدانستی، کسانی که یک روزی صدایشان را فقط توی اعماق حافظه ات میتوانی بشنوی و نه هیچ جای دیگر. یک کسی مثل یک خالهی مهربان که 15 یا 20 سال بعد، یک روز تنها توی اتاقی نشسته باشی، چند روزی باشد که هیچکس را ندیده باشی و بدانی که تا چند روز بعد هم نخواهی دید،
و او همهی این خاطرات را به یادت بیاورد.
Cieli Di Amore...برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 213