همیشه این درگیری مرا آزار داده است که چطور تلاش برای بیان احساسات، مسائل و وجوهی از دنیای واقعی ما در متن، ما را به قلمرویی پستمدرن میاندازد.
مثلا اگر از مفاهیمی همچون تیغ و آینه و درشکه و مزرعه و چیزهایی از این دست حرف بزنی همهچیز سر جای خودش خواهد ماند، اما همین که بخواهی از یک اتومبیل به عنوان رکنی از ارکان تشبیه استفاده کنی ناگاه تمام نوشتهات را در فرمی پستمدرن فرو بردهای.
البته باید اقرار کنم که تابحال جز در حین نوشتن -همان موقع که به مانع بخصوصی بر میخورم- روی این مسئله تمرکز نکرده بودهام، اما امروز، هنگامی که سنگینی بدنم را در حین دویدن تحمل میکردم و فاعلانه «اراده میورزیدم» تا خستگی را پس بزنم، به این فکر کردم که نمیشود تا ابد از این وجه جهان در نوشتههایم گریزان باشم.
دوست داشتم همان لحظه، همانجا، بدون اینکه تغییر حالت بدهم شروع کنم به نوشتن. اما خب، جهان گاه بزرگتر از ارادهی ماست و حدودی که بر ما تحمیل میکند بعضاً قابل سرپیچی نیستند. پس، سعی کردم که به خاطر بسپارمشان. همهشان را، همۀ احساسات، افکار، و احساسات-افکاری را که در آن حین به تجربه در میآیند و فقط در همان حین.
پیش از هرچیز، در آنجا مُرافه بود. مرافهای درونی بر سر آن میل ذاتی انسانی جسماً تنبل مثل من، به سکون و نایستادن روی تردمیل و آنچه تصمیم گرفته بودم انجام دهم. اما آن نزاع را میشود به راحتی با عقل مهار کرد و به آن تن داد، و در چشم بر هم زدنی خود را در حال حرکت مییابم.
برای دقایقی، همهچیز معمولیست. مثل هر حالت دیگری که در طول روز به تو دست میدهد. مثل وقتی که روبروی اجاق گاز ایستادی و چیزی را در تابه هم میزنی. مثل وقتی که لباسهای چرک را داخل ماشین میندازی. مثل وقتی که منتظری تا آسانسور به طبقهات برسد. اما دقایقی بعد، کمکم همهچیز برایم متفاوت میشود. سرعت حرکت بالا رفته و خستگی آرام آرام چیره میشود. خودت هم نمیدانی کِی و چطور. مثل غباری که آرام مینشیند روی طاقچه و سقف کمدها. از قضاء، خستگی برای من خیلی شبیه غبارآلوده بودن است، یا شاید هم غبارآلود بودن چیزی مرا یاد احساس خستگی میاندازد. متاسفانه از این دلالت دوری راهی به بیرون ندارم. یا شمای خواننده آن را درک میکنی یا مشکل خودت است. اما بهرحال، لحظهای آنجا نیست و لحظهی دیگری هست. اینجاست که برایم ادامه دادن مرگآور میشود. شاید عجیب باشد شنیدن همچین تشبیهی. شاید به اغراق کودکانه و ناپختهای شبیه باشد. مرگآور؟ آخر چرا؟ مگر تو یک شاهزاده بودهای که در تمام عمرش لای پر قو آرمیده؟ چه وجه مرگآوری میتواند قوتاً در ورزش کردن وجود داشته باشد؟
خب، نمیدانم. باور کنید که نمیدانم. اما مسئله این است که در آن لحظه، پرسش از چرایی این کار چنان تمام ذهنم را در چنگال خود میفشارد که اگر بنا بود آن را به تصویر بکشم، شبیه این بود که در صفحهی تلویزیون، از یک اتاق نسبتاً تاریک، آبی و سرد، تصویری جلوی چشمانت باشد که مدام میلرزد، از سقف آجرها یکییکی فرو بریزند، نور قرمز از اطراف بتابد و صدای آژیر کر کنندهای شنیده شود، درحالیکه متن «خب آخر چرا؟ تمامش کن خب!» وسط تصویر چمشک میزند و بزرگ و کوچک میشود.
آن لحظه تمام غرائز حیاتی دست در دست هم میدهند و از من میخواهند که به آن وضعیت خاتمه دهم. فشردن دکمهی توقف روی دستگاه برایم حسی شبیه سر کشیدن یک لیوان آب خنک دارد هنگامی که خدا میداند چند وقت است آب نخوردهای و از گرما هلاک میشوی.
در واقع، غیرمنصفانهاست اگر به خوانندهام نگویم که وقتی بچه بودم، پدرم مرا با زور و تهدید به باشگاه میفرستاد. تقریباً از هشت سالگی تا شانزده، هفده سالگی که هنوز میتوانست به من زور بگوید. اما اینکه چطور چنان چیزی به چنین حسی، اینقدر اغراقشده و ناجور تبدیل شده، من هم در جریان نیستم.
بهرحال، توی آن وضعیت بودم اما تازه ده، دوازده دقیقه از شروع تمرین گذشته بود و من بنا نداشتم تسلیم شوم.
باید سریع گریزی پیدا میکردم. ولو گریزی که چند ثانیهای بیشتر نپاید، تا بتوان در همان چند ثانیه، گریز دیگری یافت. قهرمانانم را به خاطر آوردم. آنهایی که در هر شرایط دیگری، اندیشیدن بهشان موهای تنم را میتواند سیخ کند و برقی از انرژی و شعف را از سر تا سینهام بدواند. ولی در آن شرایط، فایدهای نداشت. آن پُل نیمساخته، به آن طرف دره نمیرسید و مرا به هیچ مقصدی نمیرساند. اما میدانید؟ این نوشته قرار نیست تا آخرش توصیف یک رنج باشد، چون سرآخر نجات پیدا کردم.
درواقع، تمام این چند ماه که پرهیز غذایی و فعالیت جسمانی را به راه انداختم و مهمتر از آن، متوقف نشدم و دنده عقب نیامدم، همین اتفاق افتاد. هربار که سنگینی تمام تنم روی کف پایم جمع میشود و سیلی میزند به زمین، هر بار که آن درد تا زانو و بالاتر از آن میخزد و راه میگشاید، همان موقع که جایی زیر استخوانهای قفسۀ سینهام، هوا فشرده میشود و انگار با موشت میکوبد به دیوارههای شُشهایم، تصویر گلبرگهای زردرنگ آفتابگردان بود که مثل یک نگهبان به دور تن و ذهنم میپیچد در هجوم آن سرمای ملالآور تاریک، مرا گرم و آسوده و روشن نگه میدارد.
در واقع در این روزها... آن قدمهای گران و پرزحمت را من بر نمیدارم، اشتیاق در آغوش کشیدن دوبارۀات، و بگذار رک باشم، آرزوی بوسیدن لبهایت است که برایم برمیداردشان.
Something's gotta give - Frank Sinatra
Cieli Di Amore...برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 94