شهر بن‌بست‌ها

ساخت وبلاگ

اینستاگرامم را دی‌اکتیو کردم.

توییترم را هم همین‌طور.

و امروز صبح توی دلم به این فکر کردم که چطور از همه متنفرم.

منظورم البته این نیست که از همه، به شکلی انتزاعی متنفر باشم، چرا که این احساس چیزی به نسبت معمولیست و برای همه بایستی پیش آمده باشد.

این‌بار، من می‌توانستم همه را یک به یک به یاد بیاورم و از آن‌ها متنفر باشم. حتی از پدر و مادرم.

گوش کن، این بار نیامده‌ام که دردها را به گفتار تبدیل کنم یا خاطره‌ای ثبت کنم.

این ماراتون استقامت من است. این مبارزه‌ی تمام قد من برای نمردن است. هیچ استعاره‌ای در کار نیست.

درست لحظاتی پیش فهمیدم که چه آماده و مشتاق مرگم و حال سر انگشتانم را به این صفحه می‌کوبم تا شاید روزنه‌ی برون‌رفتی بیابم.

من می‌دانم که در جهان بیرون رخدادی در انتظارم نیست.

همه چیز یا به تجربه‌ام درآمده یا هرگز در نخواهد آمد.

این پایان است، اگر چاره نشود. پایان واقعی.

من انگار شهری شده‌ام از بن‌بست‌ها. من هزارتویی بی‌خروج شده‌ام، و هزارتوی بی‌خروج همان زندان است. من وقتی کفش‌هایم را می‌پوشم و پا به خیابان می‌گذارم، یک قدم و هزار قدم به شرق، شمال، یا جنوب برایم هیچ تمایزی نمی‌آفریند. آنچه که بتوانم بکنم را بارها کرده‌ام و آنچه نمی‌توانم را هیچ‌وقت نخواهم توانست، و این یعنی همه چیز تمام شده. همه‌چیز، حتی ترس.

Cieli Di Amore...
ما را در سایت Cieli Di Amore دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 81 تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1401 ساعت: 11:46