A Realistic Romance

ساخت وبلاگ

همه عادت دارند که معشوق‌شان را سهل‌انگار و بی‌خیال تصور کنند.

انگار که او فردیست خیال‌آسوده و بی‌درد که از صبح تا شب در رویایی خدشه‌ناپذیر می‌زید و از روی همین خوش‌خوشان و از سر مستی دست رد به سینه‌ی عاشق زده. عاشق فلک‌زده هم از بلندای قله‌ای پرت شده به انتهای دره و نه تنها دستش به او نمی‌رسد که استخوان‌هایش هم تماماً خرد شده اند.

قسمت دوم را البته حق دارند، آخر واقعاً هم همین طور است.

اما من عاشق واقع‌گرایی هستم.

می‌دانم که تو وقتی هر صبح چشمانت را باز می‌کنی، حواست را باید شش دنگ جمع مصائبی که از زمین و آسمان روانه‌ات می‌شوند داری. شبیه کسی که از میان خواب ناگاه به میانۀ بازار شلوغ و پلوغ اصلی شهر افتاده باشد.

من می‌دانم که هزاران مصیبتِ منشاء سردرد و کوفت و بگذار اصلا راحت باشیم، هزاران «بگایی» از یقه ات چنگ می‌زنند و از دامنت بالا می‌روند و سر و صورت و چشم‌هایت را چنگ می‌اندازند و ترا به این سو و آن سو می‌کشند؛

که تو باید با همه‌ی نفس‌هایت و با هر تپش قلبت یکی را نشانه روی تا بلکه از وزن آلامش بکاهی و به دیگری برسی؛ و می‌دانم که تو هر نیم‌شب، وقتی که با طاقتی سوخته برای آسودن از آن‌ها به گوشه‌ی رختخوابت می‌گریزی، آسودگی را میان هجمه‌هایت نمی‌یابی.

می‌دانم که تو در خواب بیداری و می‌دانم که تو در تقلا می‌رنجی. می‌دانم که به وقت تنهایی، چیزها ترا راه نمی‌کنند و می‌دانم که وقتی در مصاحبتی چیزی بیش از آنچه بر دوش داری را به دوش می‌کشی.

می‌دانم که دست‌های کوچکت اگر به ظاهر لطافت‌شان را نباخته باشند، مویرگ‌های زیر پوستت چه باری را با خود کشیده‌اند و سینه‌ات اگرچه برای فروکشیدن جرعه‌ای هوا به دست و پا زدن نیفتاده، لحظاتی که نمی‌توانستی نفس بکشی از خاطر شش‌هایت نرفته اند.

من می‌دانم که وقتی چراغ‌ها را خاموش کردی، در پسِ پایان روزی که دندان‌های زیبایت از پشت آن لبخند سحرآمیز تمام شب بر جهان تابیدند، دست‌هایت برای غلبه بر تاریکی خالی‌اند.

من می‌دانم که پیکره‌ی الهه‌گونت که رویای دست‌نیافتنی هرآنکس که به جهان زاده‌شده بوده و هست، برای پر کردن حفره‌های روح و قلبش هرروز می‌کاود و با جهان پیکار دارد. من همه‌ی این‌ها را درباره‌ات می‌دانم. همه‌ی این‌ها را.

تو اما چیزی از من می‌دانی؟

نمی‌دانم. اما گمان می‌کنم که نمی‌دانی که من، از خود تنها یک چیز می‌دانم. آنکه دیر زمانیست که تنها یک چیز می‌خواهم؛ و آن این است که در تازش و خروش سیل‌آسای زندگی نزدیک تو باشم. که دست‌های خالی‌ات، وقتِ نبرد با تاریکی، دستِ‌کم دست‌های مرا با خود داشته باشند. که بارهایی که پابند روحت شده و آلامی که آویزان از روانت اند را من بپایم و دور نگاه دارم، وقتی که چون یک فرشته آرمیده‌ای.

... که تمام هستی‌ام را حفره‌حفره کنی، تا حفره‌هایت از آن پر شوند.

من، عاشقی واقع‌گرا هستم، که تو را واقعاً دوست دارم.


Can't take my eyes off you - Boys Town Gang (again!)

Cieli Di Amore...
ما را در سایت Cieli Di Amore دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 90 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 4:56