او احتمالاً دوست داشت که -اگر آخرین باری در کار است - مرا ببیند، کمی صحبت کنیم، چندجا سر بزنیم و مسیر مربوط به کوچک حرف ی را هم زیر [وزش] باد قدم زده باشیم.
احتمالاً او مشتاق این بود که بداند این روزها، این سال ها [برایم] چگونه میگذرد و چه کار میکرده ام.
[دنیای او اینطور بود و ] اما من... اگر از او میخواستم که برای آخرین بار در آغوشم بگیرد، نمیپذیرفت. پس، شاید او همین حالا هم با من خداحافظی کرده بود و هرگز وداع بهتری نمیتوانست هم که در کار باشد.
شاید او نمیفهمید که یک آغوش چه معنایی دارد. شاید او نمیدانست که یک آغوش یعنی دنیاهای ما هنوز بهم راه دارند، یعنی همانطور که همواره افراد نزدیکی هستند که برای امانت دادن کلید خانه مان بهشان اعتماد داشته باشیم، تو هم آن کلید را داری که با آن دست های مرا باز کنی و خودت را توی صلیبی که بدنم به فرمش درآمده بچپانی.
شاید آغوش یعنی هیچ جلوه ای از حضورت برایم سنگین نخواهد بود، و شاید هم کمی ساده تر، یعنی دوستت دارم.
آخر اگر آخرین آغوشی در کار نباشد چگونه آخرین خاطره، پایانی شیرین داشته باشد؟
نه. او این را نمیفهمید و میخواست مرا ببیند. این مثل این است که اسبی را دوست داشته باشی اما نتوانی در مزرعه کنارش بنشینی و روی تن و یال هایش دست بکشی.
البته در دنیای او، هیچ اسبی قشنگ و دوست داشتنی نبود. در دنیای او هیچ درختی نیست و کسی با ماتئوی باد حرف نمیزند. دنیای او یک آزمایشگاه دارد که کسی پشت میکروسکوپ به همه چیز زل میزند. برای همین هم هست که عظمت کوه برایش ستودنی نیست. برای همین است که او مهاجرت ابر ها و بازی بچه خرگوش ها را نمیفهمد.
اگر هم سعی میکرد، آنها را با نظریات داروین یا هرمونولوژی دکتر هنری فهم میکرد. چرا باید میگذاشتم او مرا ببیند؟
چرا باید میگذاشتم دکتری که خوب شدن حال آدم ها برایش مهم تر از چیز های توی سرش نیست مرا معاینه کند؟
-نه، خانم. من شما را ملاقات نخواهم کرد.
-هر طور راحتی.
این جمله ای نبود که من به او گفتم، چون من دست و پا چلفتی تر از آن هستم که آن چیزی که میخواهم را بگویم. من همیشه مهربان تر از آنچه باید میشوم. من در واقع چیزی شبیه «ممم... ناراحت نشو ولی... چطور بگم... من ترجیح میدم که هم رو نبینیم.» گفتم اما جواب او همان «هرطور راحتی» بود.
این جمله [ی او] را اگر زیر میکروسکوپ بگذارید، سلول هایش به شما خواهند گفت که معنای مثبتی دارد و یعنی «چیزی را انتخاب کن که ترا راحت نگه دارد» یا همچین چیزی. البته من آنقدر ابله نیستم که ندانم یک کلمه سلول ندارد! اما خوب، زیاد از این چیز ها سر در نمیآورم. داشتم میگفتم... خلاصه معنای این جمله را آدم های دیگر اینطور برداشت میکنند.
اما من مطمئنم که اگر از چیز های مهربانی مثل چمن ها بپرسید به شما خواهند گفت که معنایی ناراحت کننده دارد. به شما خواهند گفت که آدم هایی با قلب های مهربان هرگز آن را به زبان نخواهند آورد.
همه ی پرنده ها و حشرات هم می دانند که او باید میفهمید چیزی سرجایش نیست و مشکلی وجود دارد که باعث میشود دیدار او را نخواهم، و بعد سعی میکرد ایراد را برطرف کند. ولی او از توی آزمایشگاهش از آزمایشگاه های دیگر استعلام میگیرد و همه به او میگویند که طبق مطالعات دکتر لاکِ آلمانی و آزمایش های معتبر کلنیک دکتر هملین در فلوریدا، مشکل من به او ربطی ندارد و درست نیست که در کارهایم دخالت کند. اینکه زندگی شخصی تر از آن است که او حق داشته باشد در صورتی که تمایلی ندارم مرا ببیند و یا اصرار کند. اصلا از کجا معلوم که مشکلی وجود دارد؟
زندگی مدرن به او آموخته که هیچ چیزی را قضاوت نکند.
البته شاید تقصیر من هم باشد که جوابش را از طریق اینترنت دادم. شاید اگر یادداشتی می نوشتم و برایش پست میکردم منظور مرا بهتر می فهمید. البته من ترجیح میدادم که او جوابم را زبان ماتئوی باد بشنود اما خب، او که گوش دادن به صدایش را بلد نبود و این چیزها را مخصوص آدم های خرافی می دانست.
او این را که لب های ما علامت هایی دارند که اگر روی هم قرار گیرند درخشش ستاره ها بیشتر میشوند را هم خرافات میدانست.
سوال بسیار پررنگی که در ذهن دارم این است که، اساساً او چگونه وجود خودم را باور میکند و چگونه [روزگاری] ظرافت های زنانۀ دستانش را دور دستهایم میپوشاند و چگونه در چشم هایم نگاه میکرد و میگفت دوستم دارد؟
یعنی توی آزمایشگاه اطلاعاتی دربارۀ من وجود دارد؟ اگر اینطوری باشد که وحشتناک است! چگونه میتوانم آن اطلاعات را از آنجا حذف کنم؟
شاید شما هم مثل او نمیفهمید، مسئله واقعاً نگران کننده است. شما اگر ببینید که یک مربوط به گنجشک حرف توی اتاقتان آمده مربوط به آشفته حرف نمی شوید؟
پنجره را باز نمیکنید که [از طریقش خارج شود و] دوباره در دنیای خودش پرواز کند؟ خوب! اطلاعات من هم باید از آزمایشگاه بیرون بیایند! منطقی نیست؟ آخر چطور میتوانید چنین چیز سادهای را درک نکنید؟ یعنی شما هیچ وقت جایی دورتر از آن اتاق های شلوغ پلوغ نبوده اید و روپوش سفید را از تنتان در نیاورده اید؟
باور میکنم اما مرا به تعجب میاندازید.
پیرترین درخت جنگل هشدار هایی دربارهتان می داد که خود از موج های دریا شنیده بود، اما آنقدر پیر و قدیمی بود که حتی کومائوت هم منظورش را درست متوجه نمیشد.
باید اعتراف کنم حالا که این موضوع را فهمیدم دیگر دلم نمیخواهد باقی داستان را برایتان تعریف کنم.
و حتی دیگر دلم نمیخواهد او را در آغوش بگیرم. اگر این کار را بکنم ممکن است برای پیرترین درخت جنگل هم پرونده درست کند.
نباید این اتفاق بیفتد، تا همینجایش هم همه چیز تقصیر من است!
حالا باید چکار کنم؟ چه کسی میداند چطور میتوانم آن اطلاعات لعنتی را از آنجا خارج کنم؟ راه خروج از کدام طرف است؟ لطفا یک کسی پنجره ها را باز کند! من فقط میخواهم یک بار دیگر در دنیای خودم پرواز کنم...
« مربوط به گنجشک حرف مربوط به کوچک حرف مربوط به آشفته حرف »
پیوتر تئودوروف
Cieli Di Amore...برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 216