آیا فکری که او را آفریدیم، خودش ذهن ما را به جاهای دیگر نمیکشاند؟ یعنی توی ارادهی ما دخالت نمیکند؟ آیا مطلقاً این اراده ی ماست که استمرار دارد؟ یا یک چیزی سکان را به دست می گیرد و میرود؟
آیا این فکر خودش تثبیت نمیشود و روی فکر های بعدی اثر نمیگذارد؟ که البته می گذارد، و آیا این خدشه در اراده ی محض نیست؟
داشتم فکر میکردم که اگر ذهن، هویتی مستقل از ما داشته باشد / یا پیدا کند چه؟ و اگر این ذهن به جنگ با ما به پا خیزد؟
یعنی مخلوقی که به وجود آمده بود بزند زیر میز و نفی کند همه چیز را، بخواهد که خالق را بکشد. یا حتی برای این خالق کشی قصد و اراده نکرده باشد، بلکه طبیعتش و حیاتش توی همین باشد؟ همانطور که حیات ویروس و انسان علیه همند...؟
آنوقت من، منی که زندگی و حیاتم هیچ جایی بیشتر از توی ذهنم نیست، با ذهنی مواجه میشوم که علیه من است. آنوقت چه کاری از من بر میآید؟
احساس می کنم ذهن من علیه من است و نمیدانم این تئوریزه کردن ها چقدر مسخره یا درست است.
من فقط احساس می کنم ذهنم به سراغ خاطراتی میرود که من را بیازارند، عمداً.
گویی که در هر چیز به دنبال درد میگردد و آن را از جان هر چیزی بیرون میدوشد. یک پارچ آب معمولی هم می تواند روزی سبب شود ذهن من به جایی برود که مقصد نهایی اش درد است... نوع اعلاء و کم نظیری از درد!
راستش قدرت این را ندارم - شاید هم رغبتش را - که بگردم، بسنجم، بفهمم این نظریه ها چقدر میتوانند درست باشند. اما من گمان میکنم خودم با خویشتنم دشمنی سیستماتیکی دارد. من گمان میکنم...
یک من در من هست که علیه من است!
نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۱/۰۶| ساعت 1:36| توسط Amante Abbandonato|
Cieli Di Amore...برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 199