بهای غیرمنصفانه ی عشق

ساخت وبلاگ
گریه میکرد.

خیلی پریشان بود.

نفسم حبس شده بود و نگران شده بودم.

سعی کردم خونسرد و آرام به نظر بیایم،

پرسیدم: نمی خوای بگی چی شده؟

نمی توانست خوب صحبت کند. دست هایم را از پهلو روی بازو هایش گذاشتم و پس از کمی مکث، آنها را به سمت صورتش بردم و موهایش را نوازش کردم.

«چی شده؟»

- نمیبینی؟

- چی رو؟


نمیتوانست صحبت کند.

-اوه گاد... سکته کردم، بگو چی شده؟

 

هق هق میکرد و هجا به هجا گفت:
- موهام.

نگاهی به موهایش انداختم. قشنگ بود، مثل همیشه بود، رنگش هم تغییری نکرده بود.

در سکوت نگاهش کردم تا کمی آرام تر شود.


هق هقش که فروکش کرد، با بغض گفت:

- آرایشگر... خیلی کوتاهشون کرد.

بعد، دستش را روی قلبش گذاشت و درحالیکه بغضش دوباره می ترکید گفت:

«قبلا تا اینجا بود...» و زد زیر گریه.

 

راست میگفت، موهایش حالا تا شانه هایش می رسید.

شاید یکسال طول میکشید تا دوباره آنقدر بلند شود، شاید هم کمتر یا بیشتر. اما هنوز قشنگ بود. خیلی قشنگ.

گفتم : بیخیال... منو ترسوندی! چیزی نشده که... هنوزم خیلی قشنگن !

اما تغییری در حالتش نمیدیدم.

دوباره تکرار کردم، گفتم که موهایش زیباست، گفتم که دوباره بلند میشوند.

باید ادامه میدادم، دوست نداشت حرف بزند. دوست داشت گوش بکند.

گفتم: هرجوری که باشد، حتی اگر موهایش بریزند، همانقدر دوستش دارم.

 

میدانید، از همان حرف هایی زدم که حقیقت است اما زنها باور نمی کنند.

شاید هم می کنند، اما دوست دارند که هزار بار بشوند.

حرف های قشنگ زدم، حواسش را پرت کردم، بردمش جاهای خوب.

گفتم که چند روز دیگر میرویم گالری نقاشی - که خیلی دوست داشت.

گفتم که برایش یکی از نقاشی ها را، بعلاوه ی یک هدیه از اولین مغازه ای که بطور شانسی به آن برخورد کنیم میخرم - همیشه این خل بازی ها را دوست داشت. ممکن بود اولین مغازه، یک ابزار فروشی باشد و برایش یک آچار یا انبردست بخرم، ولی او همین تصادف را دوست داشت -  همه ی این حرف ها را زدم ولی هنوز ناراحت بود. لبخند میزد ها، ولی غصه داشت.

و من کم کم فکری به ذهنم رسید.

وقتی آرام تر شد و رفت توی اتاقش، به توالت رفتم،و همه ی ریش هایم را تراشیدم.

وقتی بیرون آمدم و مرا دید، شوکه شد. دست هایش را روی دهانش گذاشت و با تعجب زیاد جیغ زد:

«ریش هاتو زدی؟»


نگاهش کردم، دوستش داشتم، گفتم:

«حالا با هم منتظر بلند شدنشون میمونیم.»

* * *


آن شب قبل از خواب، می خندید. نگاهم میکرد، و به این فکر میکرد که چقدر مرا دوست دارد.

و من به این فکر میکردم که بدون ریش هایم چقدر زشت شده ام...

 


پیوتر تئودوروف


برچسب‌ها: داستان کوتاه, پیوتر تئودوروف

نوشته شده در ۱۳۹۶/۰۳/۱۶| ساعت 16:6| توسط Amante Abbandonato|

Cieli Di Amore...
ما را در سایت Cieli Di Amore دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 171 تاريخ : جمعه 16 تير 1396 ساعت: 10:57