یا شاید هم، مرگ

ساخت وبلاگ
روبرتو ماتئو، نویسنده ی جوان ایتالیاییست که آثارش شباهت جالبی به داستان های تئودوروف دارند. یعنی بسیار معاصرند، جوری که خویشتن پنداری با دیالوگ ها و جملاتش، حداقل برای من بسیار سهل و خوشایند است. ترجمه ای از قطعه ی «یا شاید هم مرگ» رو را تقدیم میکنم :

چند سال پیش، جوانتر که بودم، در فضای متفاوتی نفس می کشیدم.

آنوقت ها شیرین ترین تخیلات عاشقانه ام اینگونه بود که آرزو داشتم کسی را پیدا کنم، دوستش داشته باشم، سپس برای بدست آوردنش خیلی زحمت بکشم. تمام نبوغ فکری و هنری ام را با حداکثر توان بکار بگیرم تا متاثرش کنم.

دلم میخواست بروم و از کوه های مختلف گل های کمیابی بچینم که در گلفروشی های شهر نیست. بعد، با فرمول اسرارآمیزی که از یک کیمیاگر مرموز یادش گرفته ام آنها را تازه و زنده نگه دارم، و در نهایت؛ با یک سبد پر از گل های عجیب و غریب از آن دختر خواستگاری کنم.

یا دلم میخواست آدم با نفوذی باشم و پس از هماهنگی با چند سیاست مدار، گروه موسیقی مورد علاقه اش را راضی کنم که به کشورمان بیایند و در شهرمان کنسرت اجرا کنند. یک بلیط امضا شده اش را هم برای او بفرستند.

دلم میخواست شبانه وارد دانشگاهش بشوم، روی دیوار کلاس ساعت 7 صبح فردایش، تا طلوع آفتاب بیدار بمانم و صورتش را نقاشی کنم، که وقتی رسید سرکلاس ذوق زده شود و بقیه حیرت کنند.

دلم میخواست کتابی فوق العاده بنویسم که جایزه ی بزرگی بگیرد، سپس وقتی برای مصاحبه سراغ من آمدند، بگویم این کتاب را تقدیم میکنم به فلانی، اشک در چشم هایم جمع شود و همانجا بگویم که دوستش دارم. او هم این ها را از تلویزیون بشنود و کلی ذوق کند.

دلم میخواست زبان حیوانات را یاد بگیرم و یک روز همه ی پرنده های خوش آواز را دور خودم جمع کنم و برای او ببرمشان تا وقتی از خواب بیدار شد، قشنگ ترین آواز ها را بشوند.

در نهایت؛ دلم میخواست عشقی اسرار آمیز داشته باشم که مثل یک پیامبر، آن را بهمراه معجزه ای باورنکردنی به معشوقم معرفی کنم.

و دلم میخواست او، بعد از دیدن این غافلگیری ها، آنقدر گیج و مبهوت شده باشد که نتواند لبخند نزند، و وقتی زد، آنچنان شیرین باشدکه هیچ کس نتواند معنای آن را چیزی جز رضایت او تفسیر بکند.

حالا اما... از آن زمان خیلی گذشته است. دیگر پیر شده ام.

دیگر موقع خواب این چیز ها سراغم نمی آیند. شاید کمی مغرور هم شده باشم.

حالا دلم میخواهد وقتی توی یک خیابان معمولی راه می روم، کسی پشت سرم  باشد که حواسش به من است.

دلم میخواهد یک نفر باشد که وقتی روحم خبر ندارد، در باره ی من با دوستش پچ پچ کند و چیز های خوبی بگوید.

دلم می خواهد یک شب قبل از خواب، کسی سرش را به دیوار بکوبد، از حرصِ اینکه پس چرا نمی تواند فکر مرا از کله اش بیرون کند؟ 

دلم میخواهد کسی باشد که صدای قدم هایم ضربان قلبش را تعیین بکند،

دلم میخواهد کسی باشد که اگر شنید از شهر رفته ام، نتواند گریه نکند.
دلم میخواهد کسی باشد که زبان باد را یاد بگیرد، و از او خواهش کند برای خوشحال کردن من هوای اطراف خانه ام را برفی کند.

دیگر دلم میخواهد یک کافر باشم، آن چنان کافری که کسی برای هدایتش، پیامبری دوست داشتنی را بفرستد.

بعدش، خیلی لجباز باشم. آنقدر که مجبور شود برایم معجزه های بزرگی بیاورد. معجزه هایی باور نکردنی از عشق...

نمی دانم چرا انقدر عوض شده ام. دیگر دلم اینجور چیز ها را میخواهد. اما حالا پیر شده ام. شیرین ترین تخیلات عاشقانه ام، دیگر عاشقانه نیست. معشوقانه است.

کسی چه میداند، شاید همه ی اینها بخاطر این است که هیچ وقت کسی عاشقم نبوده است. شاید هم بخاطر این است که همین حالا کسی عاشقم شده است،

کسی مثل کهنسالی، یک بیماری، یا شاید هم... مرگ.

 


 

روبرتو ماتئو

نوشته شده در ۱۳۹۶/۰۴/۰۱| ساعت 5:44| توسط Amante Abbandonato|

Cieli Di Amore...
ما را در سایت Cieli Di Amore دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 165 تاريخ : جمعه 16 تير 1396 ساعت: 10:57