Cieli Di Amore

ساخت وبلاگ

تهش حتی قرار نیست کسی بگه «بخاطر چیزایی که بهت گذشته متاسفتم». Cieli Di Amore...
ما را در سایت Cieli Di Amore دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 18 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت: 15:50

Where do I take my weary soulNow that it's heavy, and the chains have carved the flesh around my body to the bonewhat is left for me? I won't even ascend to heavens when I dieNor can I be planted like a seed, with a hope to growI have no place amongst the living,nor among the dead.I am the embodiment of Suffer. I am a subject to the wrath of fate.I can never take a step, for the world will revolve around it and take me back where I was, again.again and again.I am the Upgraded Sisyphus. I am the successor to Prometheus.I am God's toy, for him to measure the limits of his power of tourment.Limitless it is, I say. Limitless it is. and I live every day to push it's borders, to display it's infinity.to put a show there, for a circus without a watcher.I'm a restless child, who goes to sleep every night, with the lulaby that says: "The assurity of death is certain, far from your reach, but certain. carry on child, until the day when this all ends." Cieli Di Amore...ادامه مطلب
ما را در سایت Cieli Di Amore دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 65 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 14:20

اینستاگرامم را دی‌اکتیو کردم.توییترم را هم همین‌طور.و امروز صبح توی دلم به این فکر کردم که چطور از همه متنفرم.منظورم البته این نیست که از همه، به شکلی انتزاعی متنفر باشم، چرا که این احساس چیزی به نسبت معمولیست و برای همه بایستی پیش آمده باشد.این‌بار، من می‌توانستم همه را یک به یک به یاد بیاورم و از آن‌ها متنفر باشم. حتی از پدر و مادرم.گوش کن، این بار نیامده‌ام که دردها را به گفتار تبدیل کنم یا خاطره‌ای ثبت کنم.این ماراتون استقامت من است. این مبارزه‌ی تمام قد من برای نمردن است. هیچ استعاره‌ای در کار نیست.درست لحظاتی پیش فهمیدم که چه آماده و مشتاق مرگم و حال سر انگشتانم را به این صفحه می‌کوبم تا شاید روزنه‌ی برون‌رفتی بیابم.من می‌دانم که در جهان بیرون رخدادی در انتظارم نیست.همه چیز یا به تجربه‌ام درآمده یا هرگز در نخواهد آمد.این پایان است، اگر چاره نشود. پایان واقعی.من انگار شهری شده‌ام از بن‌بست‌ها. من هزارتویی بی‌خروج شده‌ام، و هزارتوی بی‌خروج همان زندان است. من وقتی کفش‌هایم را می‌پوشم و پا به خیابان می‌گذارم، یک قدم و هزار قدم به شرق، شمال، یا جنوب برایم هیچ تمایزی نمی‌آفریند. آنچه که بتوانم بکنم را بارها کرده‌ام و آنچه نمی‌توانم را هیچ‌وقت نخواهم توانست، و این یعنی همه چیز تمام شده. همه‌چیز، حتی ترس. Cieli Di Amore...ادامه مطلب
ما را در سایت Cieli Di Amore دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 78 تاريخ : دوشنبه 29 اسفند 1401 ساعت: 11:46

همه عادت دارند که معشوق‌شان را سهل‌انگار و بی‌خیال تصور کنند.انگار که او فردیست خیال‌آسوده و بی‌درد که از صبح تا شب در رویایی خدشه‌ناپذیر می‌زید و از روی همین خوش‌خوشان و از سر مستی دست رد به سینه‌ی عاشق زده. عاشق فلک‌زده هم از بلندای قله‌ای پرت شده به انتهای دره و نه تنها دستش به او نمی‌رسد که استخوان‌هایش هم تماماً خرد شده اند.قسمت دوم را البته حق دارند، آخر واقعاً هم همین طور است.اما من عاشق واقع‌گرایی هستم.می‌دانم که تو وقتی هر صبح چشمانت را باز می‌کنی، حواست را باید شش دنگ جمع مصائبی که از زمین و آسمان روانه‌ات می‌شوند داری. شبیه کسی که از میان خواب ناگاه به میانۀ بازار شلوغ و پلوغ اصلی شهر افتاده باشد.من می‌دانم که هزاران مصیبتِ منشاء سردرد و کوفت و بگذار اصلا راحت باشیم، هزاران «بگایی» از یقه ات چنگ می‌زنند و از دامنت بالا می‌روند و سر و صورت و چشم‌هایت را چنگ می‌اندازند و ترا به این سو و آن سو می‌کشند؛که تو باید با همه‌ی نفس‌هایت و با هر تپش قلبت یکی را نشانه روی تا بلکه از وزن آلامش بکاهی و به دیگری برسی؛ و می‌دانم که تو هر نیم‌شب، وقتی که با طاقتی سوخته برای آسودن از آن‌ها به گوشه‌ی رختخوابت می‌گریزی، آسودگی را میان هجمه‌هایت نمی‌یابی.می‌دانم که تو در خواب بیداری و می‌دانم که تو در تقلا می‌رنجی. می‌دانم که به وقت تنهایی، چیزها ترا راه نمی‌کنند و می‌دانم که وقتی در مصاحبتی چیزی بیش از آنچه بر دوش داری را به دوش می‌کشی.می‌دانم که دست‌های کوچکت اگر به ظاهر لطافت‌شان را نباخته باشند، مویرگ‌های زیر پوستت چه باری را با خود کشیده‌اند و سینه‌ات اگرچه برای فروکشیدن جرعه‌ای هوا به دست و پا زدن نیفتاده، لحظاتی که نمی‌توانستی نفس بکشی از خاطر شش‌هایت نرفته اند.من می‌دانم که وقت Cieli Di Amore...ادامه مطلب
ما را در سایت Cieli Di Amore دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 88 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 4:56

همیشه این درگیری مرا آزار داده است که چطور تلاش برای بیان احساسات، مسائل و وجوهی از دنیای واقعی ما در متن، ما را به قلمرویی پست‌مدرن می‌اندازد.مثلا اگر از مفاهیمی همچون تیغ و آینه و درشکه و مزرعه و چیزهایی از این دست حرف بزنی همه‌چیز سر جای خودش خواهد ماند، اما همین که بخواهی از یک اتومبیل به عنوان رکنی از ارکان تشبیه استفاده کنی ناگاه تمام نوشته‌ات را در فرمی پست‌مدرن فرو برده‌ای.البته باید اقرار کنم که تابحال جز در حین نوشتن -همان موقع که به مانع بخصوصی بر می‌خورم- روی این مسئله تمرکز نکرده‌ بوده‌ام، اما امروز، هنگامی که سنگینی بدنم را در حین دویدن تحمل می‌کردم و فاعلانه «اراده‌ می‌ورزیدم» تا خستگی را پس بزنم، به این فکر کردم که نمی‌شود تا ابد از این وجه جهان در نوشته‌هایم گریزان باشم.دوست داشتم همان لحظه، همان‌جا، بدون اینکه تغییر حالت بدهم شروع کنم به نوشتن. اما خب، جهان گاه بزرگتر از اراده‌ی ماست و حدودی که بر ما تحمیل می‌کند بعضاً قابل سرپیچی نیستند. پس، سعی کردم که به خاطر بسپارمشان. همه‌شان را، همۀ احساسات، افکار، و احساسات-افکاری را که در آن حین به تجربه در می‌آیند و فقط در همان حین.پیش از هرچیز، در آنجا مُرافه بود. مرافه‌ای درونی بر سر آن میل ذاتی انسانی جسماً تنبل مثل من، به سکون و نایستادن روی تردمیل و آنچه تصمیم گرفته بودم انجام دهم. اما آن نزاع را می‌شود به راحتی با عقل مهار کرد و به آن تن داد، و در چشم بر هم زدنی خود را در حال حرکت می‌یابم.برای دقایقی، همه‌چیز معمولیست. مثل هر حالت دیگری که در طول روز به تو دست می‌دهد. مثل وقتی که روبروی اجاق گاز ایستادی و چیزی را در تابه هم می‌زنی. مثل وقتی که لباس‌های چرک را داخل ماشین میندازی. مثل وقتی که منتظری تا آسانسور ب Cieli Di Amore...ادامه مطلب
ما را در سایت Cieli Di Amore دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 92 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 2:45

کمتر از پنج سالم بود.خاطره‌ی آن روز، یکی از محوترین خاطرات تمام زندگی من است، اما مرتب به یادم آورده می‌شود. تا آن‌جا که یادم است، توی حیاط خانه‌مان بازی می‌کردم. چیز زیادی از آن خانه یادم نمی‌آید، جز اینکه حیاطی داشت با گل‌های صورتی و سرخ و یک درخت بزرگ.یک قسمت از حیاط، توری فلزی داشت. یادم نیست چرا، اما داشت. یک گنجشک کوچک توی یکی از شبکه‌های توری گیر افتاده بود. گنجشک را گرفتم توی دستم، خواستم ببرم توی قفس، پیش قناری که داشتیم، با هم دوست شوند. توی راه احساس کردم نا-راحت است. خواستم با دست دیگرم بگیرمش، اما پر زد و رفت.کمی ناراحت شدم اما گریه نکردم. آمدم پیش مادرم. ماجرا را گفتم، اما واکنشی مصنوعی برای داستانم داشت. من این چیزها را می‌فهمیدم، اما ظاهرا بزرگ‌ترها خیال می‌کنند که بچه‌ها نمی‌فهمند.چیز بیشتر از آن روز در خاطرم نیست.من همیشه پرندگان را دوست داشته ام. گنجشک‌ها را هم. چند روز پیش وقتی که داشتم میرفتم تا ع را برای اولین بار ببینم، گم شدم. گم شدنم همان و پیدا کردن یک گنجشک کوچولوی تشنه و بی‌دفاع روی زمین همان. برش داشتم. رفتم پیش ع. سلام کردم و نشانش دادم. گفتم باید اول دنبال آب بگردم. ع برایش آب ریخت. خورد. سرحال شد. یک لیوان در دار از کیوسک‌برگر گرفتیم و پرنده‌ی کوچک را توی آن گذاشتیم. درش هم جای مخصوص عبور نی داشت، سوراخی مناسب برای انتقال هوا.آوردمش خانه. نمی‌توانست پرواز کند. تصمیم گرفتم آنقدر نگهش دارم تا بتواند برود. هربار به او غذا می‌دادم، به روزی فکر می‌کردم که باید رهایش کنم. احساسی در من می‌خواست که او را همینجا توی قفس نگه دارد و پیشم بماند، ولی قاطعانه تصمیم گرفتم که با این احساس مقابله کنم. پس برای تسلی خودم، تصور می‌کردم که وقتی برود، روزه Cieli Di Amore...ادامه مطلب
ما را در سایت Cieli Di Amore دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 123 تاريخ : چهارشنبه 6 مهر 1401 ساعت: 14:14

ذهن هرکس امشب درگیر چیزی است. خیلی‌ها به این فکر می‌کنند که سرنوشت این وضع به کجا می‌رسد. خیلی‌ها هیجان‌زده‌اند. من هم بایستی باشم. اما نمی‌دانم. نمی‌دانم چرا دوباره از حرف‌های تکراری پر شده‌ام. از آن احساس تکراری، هم.تنها و تنها یک چیز از سرم میگذرد: نام قشنگ تو.کهنه نمی‌شوی مهربان.دستانم به موهایت نمی‌رسند برای نوازشی کوتاه. عطرشان نمی‌رسد به مشام خشکیده‌ام. دستانم به هیچ چیز نمی‌رسند. جانم سر می‌رود از اینکه ندارمت.تنها نشسته‌ام و به یادت می‌آورم، دوباره و دوباره. انگار جهان دارد کوچک می‌شود، کوچک‌تر و کوچک‌تر تا همه چیز در اسم تو خلاصه شود، و سپس چیزی جز آن نباشد. گویا در ابتدا هم تنها کلمه بود.Honey - Bobby goldsboro Cieli Di Amore...ادامه مطلب
ما را در سایت Cieli Di Amore دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 114 تاريخ : چهارشنبه 6 مهر 1401 ساعت: 14:14

این ساعتِ دیر، پس از یک روز پرکار، در انگشتانم جانی نمانده بود برای نوشتن چیزی. اما بغض، شبیه پاسبانی که یقه‌ی متهم را گرفته و به زور می‌چپاندش توی ماشین پلیس، آن‌ها را یکی یکی هل می‌دهد و می‌کوبد روی دکمه‌ها. یا شاید، بیشتر شبیه مامور ناظر شلاق بدستی که حین ساخت اهرام مصر، برده‌ها را شلاق می‌زد تا خشت‌های بزرگ را روی سکوها بکشند و بالا ببرند؛ از این جهت که چیزی دارد این وسط ساخته می‌شود.چیست اصلا این بغض مسخره؟ هم شبیه تشنگیست، هم شبیه بی‌هوایی، هم شبیه... چه می‌دانم! شاید درد. انگار هرآنچه برای حیات نیازداری را از دم‌دستت برداشته‌اند.بله. باز هم تویی. باز هم تو. تویی که مثل هر شبِ دیگر از چشم‌هایم پایین نمی‌آیی و توی همان گلو گیر می‌کنی. A Lady of a certain age - the devine comedy Cieli Di Amore...ادامه مطلب
ما را در سایت Cieli Di Amore دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 124 تاريخ : چهارشنبه 6 مهر 1401 ساعت: 14:14

همه‌چیز از آنجا شروع شد که آن روز در سبزی‌فروشی، چشمم به یک بسته شنبلیله خشک افتاد. خودم هم نمی‌دانم چه شد که آن را خریدم، علی‌الخصوص که زیر نور مستقیم و تند آفتاب، پشت سر زنان پرحرف و وقت‌تلف‌کن خانه‌دار توی صف ایستاده بودم و اسنپ آن طرف خیابان منتظرم بود، درحالیکه راننده‌اش کمی کلافه به نظر می‌رسید.همان روز بعد از ظهر، وقتی داشتم برای خودم تن ماهی آماده می‌کردم، کمی از آن شنبلیله توی برنج ریختم. وقتی داشت دم می‌کشید، عطرش بلند شد. بوی قورمه سبزی می‌آمد، و من تازه متوجه شدم که «بوی قورمه سبزی» درواقع «بوی شنبلیله» است. همین کافی بود که به یاد او بیفتم و قلبم فشرده و مچاله شود.چند روز بعد، وقتی رفته بودم تا دنبال کسی که دو حرف اول اسمش شبیه او بود بگردم، هوش مصنوعی تلگرام پروفایل او را آورد بالا. متوجه شدم که دوباره، بدون اینکه هیچ کاری کرده باشم، مرا بلاک کرده است. تمام آنچه که طی این پنج ماه، جمع کرده و چپانده بودم یک گوشه پشت کمد، بیرون زد و پاشید همه‌جای اتاق.حالا من مانده بودم میان آن همه بهم‌ریختگی، آن همه بی سر و سامانی. به او پیام دادم و طلبکارانه پرسیدم که چرا این طوری می‌کند؟ دوست داشتم بپرسم چه مرگش هست، اما انگار اجازه نداشتم که این پرده‌ی احترام را کنار بزنم. چند دقیقه‌ای حرف زدیم، و در این دقایق، اتفاق خوبی برایم افتاد. من به این پی بردم که واقعا درباره‌ی او چه فکر می‌کنم. من فکر می‌کنم که او کسی است که ازش بر می‌آید یک هیولای تمام عیار باشد. یک انسان بی‌مسئولیت و بی‌احساس. کسی که از قضا تصوری که از خودش دارد برعکس این است. او احتمالا فکر می‌کند خیلی آدم خوبی است و نیمی از بار گوگولی بودن جهان را به دوش می‌کشد؛ درحالیکه با نادانی و خودخواهی‌اش، کاری جز کریه‌تر ک Cieli Di Amore...ادامه مطلب
ما را در سایت Cieli Di Amore دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 143 تاريخ : چهارشنبه 28 ارديبهشت 1401 ساعت: 14:03

من نمی‌دانم این زندگی تا به کی قرار است روی همین ضرب‌آهنگ به پیش رود. تصور کن کتابی را می‌بندی و سپس صفحات آن از پشت جلد دیده می‌شوند. آن را به کمد می‌گذاری و لحظه‌ی بعد دوباره روی میز کارت سبز می‌شود. از اتاق بیرون می‌روی و باز می‌بینی طوری خودش را دم دستت رسانده است. تسلیم می‌شوی و به سراغش می‌روی تا آن را بخوانی، اما تا به او دست می‌زنی فرار می‌کند. چه مرگت است؟ یا بیا و بگذار بخوانمت، یا برو توی طاقچه و بگذار تا ابد رویت را غبار بگیرد. Cieli Di Amore...ادامه مطلب
ما را در سایت Cieli Di Amore دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 147 تاريخ : چهارشنبه 28 ارديبهشت 1401 ساعت: 14:03